یه خونه ی جدید که باغ هم داره

گنجشکی که می نویسه تا بهتر بشه! تا قدر اون چیزی که هست رو بدونه! تا تغییر کنه...

یه خونه ی جدید که باغ هم داره

گنجشکی که می نویسه تا بهتر بشه! تا قدر اون چیزی که هست رو بدونه! تا تغییر کنه...

نیمه ی خوشگل خرداد

 راستشو بخواهید جرقه ی این خوشگلی از همون یکم خرداد شروع شد که من روز جمعه ای رو پیش همسری بودم و در حالیکه قرار بود بریم بیرون و نهارو اینها و همسری داشت ظرف می شست و من حوصله م سر رفته بود تصمیم گرفتم یک کتاب بخونم، و اتفاقی دو تا کتاب کوچولو گیرم اومد که یکیش "چه کسی+ پنیر مرا+ جابجا کرد" بود که اسمشو یه عالمه بار شنیده بودم اما نمی دونم چرا نخونده بودمش!!! و وقتی خوندمش دچار تحولی بس ژرف شدم!!! به طوریکه هر وقت به شرایط سختی فکر می کنم که قدرت تصمیم گیری رو ازم می گرفت جمله ی طلایی کتاب رو که " اگه نمی ترسیدی چیکار می کردی؟" رو از خودم می پرسیدیم و می دیدیم که خیلی راحت می تونم تصمیم بگیرم! دوم خرداد باتوجه به اینکه همکار جونی قرار بود به مدت یک هفته بره به شرکت جدید و اگه خدا خواست دیگه ازین شرکت بره سه تایی به همراه اون یکی همکار رفتیم رو تپه خوشگله ی پارک آب و آتش نشستیم و قلت خوردیم و یه کار بدی هم که کردیم این بود که زوج های جوون رو دید زدیم و کلی از کاراشون خندیدیم! من هی بهشون می گفتم نیگا نکنید خب اونام دل دارن!!! و اتفاق اصلی تو روز سوم خرداد افتاد که مهندس صدام کرد تو اتاقشوگفت چرا اینکارو کردی اونکارو نکردی و... منم در کمال ریلکسی و آرامش جوابش رو دادم و وقتی برگشتم به اتاقم بچه ها نیگام نکردن که ازم بپرسن چی شده!!! و من ازشون خواستم که از من این سوال رو بپرسن! و وقتی این سوال رو ازم پرسیدن با لبخندی پیروزمندانه به لب گفتم که "من از فردا شرکت نمیام!!! 

 

و این یکی از قشنگترین تصمیمات من در سال 94 به حساب میاد! عصری رفتم به کلاسم و اولین حرفی که به استادم زدم همین جمله بود! که دیگه نه سوالی بود، نه ترس داشت، نه شک و تردید داشت! دقیقا اون کوتوله تو اون کتاب سوال خوبی رو کشف کرده بود! من اگه نمی ترسیدم از آینده قطعا خیلی زودتر ازینها کارم رو ترک می کردم! و ازون روز به بعد عشق و حال برمن شروع شده!

دستِ برقضا هفته ی شیفت همسری بود، ینی شبا سرکار می رفت و روزا بیکار بود، فرداش اومد پیشم و کلی شیطونی کرد به طوریکه من از دستش فرار می کردم و می گفتم "من از فردا می رم سر کار"!!! و تصمیم گرفتم همسری منو برسونه به خونه ی دوستم که بینیش رو به تازگی عمل کرده و شب رو در منزل دوست بودیم و براش یه گل حسن یوسف خریدم! البته بگم ها گرفتن این تصمیم  و عکس العمل رئیس روسا خیلی هم راحت نبود برام، چون من صبحش بیدار شدمو بهشون اسمس دادم که "من شرکت نمیام" و همین استرس عکس العملشون باعث شده که من کمر و پاهام به شدت درد بگیرن! و استرسه تو این نقطه به انتها رسید که همکار عزیزم که قرار بود به زودی از شرکت بره و در مرخصی بود با خانوم ر دعواش شد تلفنی و اونام بهش گفتن اخراج! و اینگونه شد که شرکت یکهو از هر چی مهندسه خالی شد!!! (یکم خودمونو تحویل بگیریم دلمون خنک بشه) و وقتی آبها از آسیاب افتاد و لازم نبود من دیگه برم شرکت برای تحویل کار یکهو درد کمر و دل و پای من هم خوب شد! فرداش هم تا عصر همونجا بودم و عصر شوت شدم که مصلای تهران و نمایشگاه جهیزیه و به همراه همکار عزیز دوم گشتی زدیم و می شه گفت من مدل مبلمانم رو انتخاب کردم! و البته یه آش خوشمزه ی لری هم خوردیم و کلی هم غیبت هم شرکتی هامونو کردیم دلمون خنک شد! شبش مامی قرار بود بیاد تهران و من براساس استراتژی های جدیدی که در رابطه با خونه ی داداشم اینا رفتنی چیده بودم نرفتم پیششون و موندم در خانه!

چارشنبه یه روز خیلی بامزه بود، منو مامی و همسری رفتیم بازار برام رو رختخوابی خریدیم! ینی پارچه ش رو که خیلی خوشگل و رنگی رنگی و شاده انتخاب کردیم و سه ساعتی دور زدیم تا آماده شدن و تحویلشون گرفتیم و برگشتیمو مامی رفت خونه داداشینا و منو همسری پیچیدیم اومدیم خونه منو نهار خوشمزه ی دوشنبه پز رو خوردیمو همسر رفت سرکار و من ولو شدم و بیهوش شدم و کلن شبش رو در حال افتان و خیزان بودم از خستگی! فرداش قرار بر آخرین روز درمان ازوناییمون بود، مامی رو نهار گفتم بیاد پیش خودم و فسنجون نوش کردیمو رفتیم و با جرات هر چه تمامتر درمانمون رو انجام دادیم و همسری زودی اومد ما رو نجات داد ازونجا و یه خانوم و دخترش که از بیمارا بودن رو رسوندیم و هی به ما گفتن ایشالا برین کربلا و شب همسری منو برد خونه خودش و کلی بهم رسیدگی کرد و خواب خیلی خوبی داشتم برخلاف سری قبل که غش کرده بودم! جمعه هم در خانه ی داداش تا عصر گذشت و من یک تصمیم جالب گرفتم! و اون اینکه با مامی برم شمال و همسری تعطیلات نیمه ی خرداد رو به ما بپیونده! و این نهایت سورپرایز بود بعد از اون تصمیم بزرگ و جالب!

صبح شنبه با نون تازه ای که داداش خریده بود به همراه همسریِ همیشه در صحنه ما راهیِ شمال شدیم، خیلی وقت بود که تو روز سفرِ شمال رو تجربه نکرده بودم و با مامی صندلی جلو نشستیم و بهار بینظیر جاده رو نوش کردیم، از ظهر گذشته بود که رسیدیم و هیشکی از اعضای خانواده از تصمیم من و رفتنم به شمال خبر نداشت، و وقتی بابا رو دیدم کلی شلوغ بازی راه انداختم هی جیغ جیغ کردم که سورپرایز و ازین حرفا اما دریغ از کمی تعجب از طرف بابام! وقتی بهش گفتم سورپرایز نشدی با بی تفاوتی گفت که "نه! تو که همیشه اینجایی" و این رفتار بی تفاوتانه با شلوغ بازی های آبچی کوچیکه جبران شد و خوشحال شدم که اینهمه مخفی کاریم بالاخره یه جایی به درد یکی خورد!

روز اول تعطیلیا رو به مهمانی عصرانه که تبدیل به شام در خانه ی آبجی شد سپری کردیم، کلی غیبت کردیم و شب تو ماشین با آهنگ گوشی آبجی کوچیکه انقدر مسخره رقصیدیم که همه می گفتن عروس خانوم دقیقا چه ته!!! روز دوم رو رفتیم برا همسری جاروبرقی خریدیم و ازونجایی که همسری باید همش خونه رو جارو بکشه از راه دور بهش تقدیم کردم! بعدش رفتیم مغازه ی بابا نون پنیر خوردیم چون من داشتم می مردم از گرسنگی و بعدش رفتیم تو ساحل دریا قدم زدیم و ارکستر عروسی رو انتخاب کردیمو من کمی استرس گرفتم که نکنه گرون باشه و بابام ته دلش راضی نباشه که همونجا هم بچه پرروبازیم گل کرد و گفتم یک کمش رو خودم می دم اصن و مامانم دعوام کرد که چرا استرس الکی به خودت وارد می کنی بابا همه رو می ده و اینکارا به تو چه آخه بچه!!!

صبح زودِ روز بعد همسری از راه رسید، و راهی رشت شدیم تو اون هوای زیبا!!! پروانه هام رو یکی کردم تو نظام و اگه خدا بخواد تا یه ماه دیگه می تونم کارای طراحی هم بگیرم! بعدش رفتیم بازار طلای رشت و ازین گوشواره حلقه ای ها واسه سوراخ جدید گوشم خریدیم و همسری کلی تو خرج افتاده از قسط های من گرفته تا پول پروانه و همه ی این چیزا! و راستش رو بخواهید برای اولین بار یک حس نه خیلی خوبی رو تجربه کردم! ازینکه درآمدزایی منظم ماهانه م کنسل شده و همه چیز بستگی به حال و حوصله ی من و پروژه های درخواستی موجود داره یک مقداری من رو معذب می کرد!  بعد نهار رو رو=فتیم یه رستوران خوب که برامون سیر خام و باقالی خام آورده بودن و ما خودمون کشتیم از بس سیر خام خوردیم و واقعا احساس خوشبختی می کردیم که تو رستوران داشتیم سیر خام می خوردیم!!! برگشتنه رفتیم آقا خدمات مجالسیه و زمان عروسی رو باهاش ست کردیم و به حالت غش رسیدیم خونه! شبش خونه ی خاله جونی پاگشا دعوت بودیم و منو همسری بلیز سفیدامونو پوشیدیم تا ما هم ادای تازه عروس دومادا رو دربیاریم و باهم ست کنیم! اونجا هم خیلی خوش گذشت و خیلی دوست داشتیم برقصیم اما عمو اینا معذب همسایه هاشون بودن نشد!!!

روز بعد رو پاشدیم رفتیم کوه و جاده ی اسالم+ به خلخالی زدیم بر بدن و کلی خوش گذروندیم و دستِ برقضا یه سمندیه جلورومون آتیش گرفت و شوهرخواهر و همسری و چند نفر دیگه کمک کردن تا خاموش بشه و کلی من از ترس بر خود لرزیدم و رفتم جلیقه م رو از سرما پوشیدم و دیدم تو جیبش 50 تومن  هست و تو اون میون کلی خوشال شدم!!!

روز بعد رو رفتیم تالار پذیرایی دیدم برای مراسم همسری اینا و تا عصر خونه مادرشوهر جان بودیم و خوش گذشت، بعدش رفتیم خونه و عکس و فیلم مراسم نامزدیمون رو دیدیم و شبش رفتیم خونه عمه جون برای پاگشا و کلی رو ته دیگ زدیمو ادا درآوردیم و پریدیم مثلا ما داریم می رقصیم!!! شب خوبی بود و کلی خوش گذشت، بخصوص که جلو روی همسری با دخترعمه و همسرش و بروبچ قلیون کشدیم و همسری اصلن بهم نگفت نکش و من هی چشمامو ریز می کردم و بهش لبخند می زدم! شب هوا عالی بود و با مامانینا پیاده روی کردیم و غش کردیم!!!

روز بعدش رفتیم پیش فیلمبردارمون و اینگونه شد که مراسم عروسی ما یک هفته به عقب افتاد چرا که فیلمبردارمون که من خیلی برام مهمه اون هفته ش که ما می خواستیم قبلن رزرو شده بود، بعدش دوباره رفتیم تالار دیدیم و نهار دوباره رفتیم خونه مادر شوهر و با برادرشوهر و جاری و خواهر شوهر کلی حرف زدیم و ازین مطالب شبکه های اجتماعی رو خوندیم و عصر رفتیم خونه، همسری شبش رفت تو اتاق غش کرد و منو مامی حرفای دختری مادری زدیم و ساعت 1 شب بیدار شدیم و 2 ساعته رسیدیم به رودبار و همسری کلی من رو سورپرایز کرد، چرا که من خواب بودم و اون تخت گاز رفته بود و خداروشکر جاده خلوت بود! و صبح به موقع رسیدیم به خونه تا من عصرش برم دیدن همکار جونام که دیگه شدن دوست جونام!!!

و اینگونه بود که دوهفته ی اول خرداد ما به شلوغ ترین شکل ممکن سپری شد

نظرات 1 + ارسال نظر
بشرا جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 02:20 http://biparvaa.blogsky.com

عززیزمی گنجشک جووون!
خیلی خوش اومدی به بلاگ اسکای

سلام عزییییییز دلم
سلامت باشی عزیزم
پیشنهاد تو خیلی تو این تصمیمم تاثیر داشت
مرسی ازت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.